شیر نری دلباخته‏ی آهوی ماده شد.

شیر نگران معشوق بود و می‏ترسید بوسیله‏ حیوانات دیگر دریده شود.
از دور مواظبش بود…
پس چشم از آهو برنداشت تا یک بار که از دور او را می نگریست،
شیری را دید که به آهو حمله کرد. فوری از جا پرید و جلو آمد.
دید ماده شیری است. چقدر زیبا بود، ...

گردنی مانند مخمل سرخ و بدنی زیبا و طناز داشت.
با خود گفت: حتما گرسنه است. همان جا ایستاد و مجذوب زیبایی ماده شیر شد.
و هرگز ندید و هرگز نفهمید که آهو خورده شد…
نتیجه اخلاقی : هیچ وقت به امید معشوقتون نباشید !! و در دنیا رو سه  چیز حساب نکنید اولی خوشگلی تون دومی معشوقتون و سومی را یادم رفت. اها اینکه تو یاد کسی بمونید وقتی لازمه .




تاریخ: 4 / 12برچسب:,
ارسال توسط سید محمد

 


روزی مرد کوری روی پله‌های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد: من کور هستم لطفا کمک کنید . روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت ان را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و...
آنجا را ترک کرد. عصر انروز روز نامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی ان چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد: 
امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم  !!!!!




تاریخ: 4 / 12برچسب:,
ارسال توسط سید محمد

هندويي عقربي را ديد كه در اب براي نجات خويش دست و پا ميزند

هندو به قصد كمك دستش را به طرف عقري دراز كرد

اما عقرب تلاش كرد تا نيش بزند با اين وجود مرد هنوز تلاش ميكرد تا عقرب را از اب بيرون بياورد

اما عقرب دوباره سعي ميكرد او را نيش بزند

مردي در ان نزديكي به او گفت:چرا از نجات عقربي كه مدام نيش ميزند دشت نميكشي؟

هندو گفت:عقرب به اقتضاي طبيعيتش نيش ميزند طبيعت عقرب نيش زدن است و طبيعت من عشق ورزيدن

چرا بايد از طبيعت خود كه عشق ورزيدن است فقط به علت اين كه طبيعت عقرب نيش زدن است دست بكشم؟

هيچگاه از عشق ورزيدن دست نكش هميشه خوب باش حتي اگر اطرافيانت نيش بزنند.




تاریخ: 1 / 12برچسب:,
ارسال توسط سید محمد

 

 

روزی پسر غمگین نزد درختی خوشحال رفت و گفت: من پول لازم دارم !

درخت گفت: من پول ندارم ولی سیب دارم. اگر می خواهی می توانی تمام سیب های درخت را چیده و به بازار ببری و بفروشی تا پول بدست آوری.

آن وقت پسر تمام سیب های درخت را چید و برای فروش برد. هنگامی که پسر بزر شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

 

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

 

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

 

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

 

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

 

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

 

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت  و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

 

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

 

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟

 

با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه

دوستتون دارم

گ شد، تمام پولهایش را خرج کرد و به نزد درخت بازگشت و گفت می خواهم یک خانه بسازم ولی پول کافی ندارم که چوب تهیه کنم.

درخت گفت: شاخه های درخت را قطع کن. آنها را ببر و خانه ای بساز.

و آن پسر تمام شاخه های درخت را قطع کرد. آنوقت درخت شاد و خوشحال بود. پسر بعد از چند سال، بدبخت تر از همیشه برگشت و گفت: می دانی؟ من از همسر و خانه ام خسته شده ام و می خواهم از آنها دور شوم، اما وسیله ای برای مسافرت ندارم.

درخت گفت: مرا از ریشه قطع کن و میان مرا خالی کن و روی آب بینداز و برو.

پسر آن درخت را از ریشه قطع کرد و به مسافرت رفت. اما درخت هنوز خوشحال بود.

 

شما چی دوستان؟آیا حاضرید دوستانتان را شاد کنید؟ آیا حاضرید برای شاد کردن دیگران بها بپردازید؟ آیا پرداخت این بها حد و مرزی دارد؟

 

مسیح فرمود: بهترین دوست کسی است که جان خود را فدا کند.

 

آیا شما حاضرید به خاطر خوشبختی و شادی کسی حتی جان خود را فدا کنید. منظورم این نیست که باید این کار رو بکنید. منظور از این پرسش فقط یک چیز بود، آیا کسی را بی قید و شرط دوست دارید؟ چند نفر؟

 

عیب جامعه این است که همه می خواهند فرد مهمی باشد ولی هیچکس نمی خواهد انسان مفیدی باشد.

 

درختان میوه خود را نمی خورند،

ابرها باران را نمی بلعند،

رودها آب خود را نمی خورند،

چیزی که برگان دارند، همیشه به نفع دیگران است.

 

اوشو: همه آنچه که جمع کردم برباد رفت  و همه آنچه که بخشیدم، مال من ماند. آنچه که بخشیدم هنوز با من است و آنچه که جمع کردم از دست رفت.

در واقع انسان جز آنچه که با دیگران تقسیم می کند، چیزی ندارد. عشق، پول و مال نیست که بتوان آن را جمع کرد. عشق، عطر و طراوتی است که باید با دیگران تقسیم کرد.

هر چه بیشتر بدست می آوری، هرچه کمتر می بخشی، کمتر داری

 

زیگ زیگلار: محبت، یعنی دوست داشتن مردم، بیش از استحقاق آنها

 

این دقیقاً کاریه که خدا با ما کرده؟ کدوم از ما می تونه با جرأت بگه که من لیاقت داشتم که خدا من رو دوست داشته باشه؟

 

با امید به اینکه آسمون زندگیتون به رنگ یکرنگی عشق باشه

دوستتون دارم .




تاریخ: 30 / 11برچسب:,
ارسال توسط سید محمد

 

روزی شرلوک هولمز  کاراگاه معروف و معاونش واتسون  رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادر زده بودند و زیر  ان خوابیدند

نیمه های شب هولمز بیدار شد و اسمان را نگریست بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به ان بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟؟؟؟

واتسون گفت:میلیون ها ستاره..

هولمز گفت:خب چه نتیجه ای میگیری؟؟؟

واتسون گفت:از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم که خدا  بزرگ است و ما چه قدر در این دنیا حقیریم.٬از لحاظ  ستاره شناسی نتیجه میگیرم  که زهره در برج مشتری است پس باید اوایل تابستان باشد

و از لحاظ فیزیکی نتیجه میگیرم که  مریخ نزدیک قطب است پس ساعت باید حدوده سه نیمه شب باشد

هولمز قدری فکر کرد و گفت:واتسون نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر مارو دزدیدن!!!!!




تاریخ: 28 / 11برچسب:,
ارسال توسط سید محمد

 

روزی شرلوک هولمز  کاراگاه معروف و معاونش واتسون  رفته بودند صحرانوردی و شب هم چادر زده بودند و زیر  ان خوابیدند

نیمه های شب هولمز بیدار شد و اسمان را نگریست بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به ان بالا بینداز و به من بگو چه میبینی؟؟؟؟

واتسون گفت:میلیون ها ستاره..

هولمز گفت:خب چه نتیجه ای میگیری؟؟؟

واتسون گفت:از لحاظ روحانی نتیجه میگیرم که خدا  بزرگ است و ما چه قدر در این دنیا حقیریم.٬از لحاظ  ستاره شناسی نتیجه میگیرم  که زهره در برج مشتری است پس باید اوایل تابستان باشد

و از لحاظ فیزیکی نتیجه میگیرم که  مریخ نزدیک قطب است پس ساعت باید حدوده سه نیمه شب باشد

هولمز قدری فکر کرد و گفت:واتسون نتیجه ی اول و مهمی که باید بگیری این است که چادر مارو دزدیدن!!!!!




تاریخ: 28 / 11برچسب:,
ارسال توسط سید محمد

صفحه قبل 1 صفحه بعد

آرشیو مطالب
پيوند هاي روزانه
امکانات جانبی

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 163
تعداد نظرات : 11
تعداد آنلاین : 1




نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)